میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 19 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل نوزدهم : بورس تحصیلی

 

براي انجام كارهاي استخدام ، مدركم رو به قسمت كارگزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند . به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد . اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم . راستش يكم دمق شدم ............. داشتم فكر مي كردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن . بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر مي كردم ............. مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته مي شد انجام مي دادم . هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا اين وضعيت رسمي تر شده بود . يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند . با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم. نامه از طرف دفتر رييس سازمان بود . نامه رو باز كردم و خوندم. تو نامه شته بود . جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ مي گردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت ايران در دانشكده هنرهاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. دفتر رياست سازمان هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شد ................ سرم گيج افتاد .............. چند لحظه به ديوار تكيه دادم و ايستادم ....................... يعني چي ...... در يك لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت .......... قاعدتا بايد خوشحال مي شدم ................. اما نشدم . نامه رو تو جيبم گذاشتم و به محل كارم برگشتم ............. بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون ميداد خبر خوبي ندارم ......................... بچه ها مرتب سوال مي كردند چي شد ....... جريان نامه چي بود ..................... بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....................بعد از خوندن نامه هورايي كشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن ، من رو بوسيدن و تبريك گفتن ........ من لبخندي بر لب داشتم ....... اما تو دلم آشوب بود ............ داشتم فكر مي كردم , اين به اون معني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم ........ من هرگز چنين چيزي نمي خواستم و به هيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به انجام چنين كاري نمي شدم ............. هيچكس از درون من و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه مي شد در سازمان به كسي داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن ............ اما من بشدت دلم گرفته بود ........... خبر به سرعت تو اداره پيچيده بود هر جا كه پام مي رسيد. بچه ها دوره ام مي كردند و تبريك مي گفتند .............. در طول زمان باقيمونده تا پايان وقت اداري با خودم فكر مي كردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم ................. نمي دونستم عكس العمل اون چيه؟ ................ هنگامي كه از در سازمان زدم بيرون تصميم خودمو گرفته بودم .......... من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمت عدم حضورم در دانشكده سازمان تموم مي شد .......... حتي اخراج از سازمان ........... تحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودم ........ اصلا احساس خوبي نسبت به اين دوري و جدايي نداشتم ........... با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشين گذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم .............. حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم ....... نه ......... نه ............ اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند . به خونه دايي اينا رسيدم ..... نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود .... فوري درو باز كرد و اومد بيرون . داشتم از ماشين پياده مي شدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم ........ دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي ............... و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر مي گرده ........ بعد يه ماچ سريع ازگونه ام كرد ............ دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم ........... تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد ......... سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟ ............... گفتم : چيز مهمي نيست............ لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه ميگه .............. گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ........... پرسيد : مربوط به كارتّّه جواب دادم : اره عزيزم .............. حالا بريم تو برات تعريف مي كنم ............ گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم ......... تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم .......... وقتي بر گشتم ...... ميز نهار چيده شده بود ................ بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيد و كنار دست من نشست ...... و من رو دعوت به خوردن كرد ....... بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد ................ هر چي باشه مهم نيست ................. غذا تو بخور ................ به خاطر من ...................... بعد از ناهار باهم در موردش حرف مي زنيم و حلش مي كنيم .................... من مطمئن هستم ما دوتا با هم ...... بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر مي داريم ............ بعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت .......... و با چشماش ازم خواست بخورم ......... دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت ......... و قاشق بعدي ............... برق چشماي قشنگ و مصمم اون يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد . با خودم گفتم : حق با نازنين .............. ما راه حلي براش پيدا مي كنيم . لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين .............. صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد ......... و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون كنار خودم فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم ...... ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده ...... سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر مي كنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم ......... درسته اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو مي خوان .......... من گفتم اما نازنين من ........... من تصميم خودم رو گرفتم ..... من تو رو تنها نمي ذارم و برم .............. نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد و نذاشت ادامه بدم ............ بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو مي دوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم .............. پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نمي دم ......... اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم ........ اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيم بعد خودمون تصميم مي گيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............ و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد ............. چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا مي كردم بي وزن ِ , بي وزن .................. كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم ........... با جيغ و داد آرام و فرشته كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار شدم ........ نازنين كنارم نبود . در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه مي گفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش مي كنم ....... بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم . در رو هول دادن و اومدن تو با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين و ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟ در يه لحظه هردوشون يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك ........... و شروع كردن به پيچوندن گوشام ......... نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت : تورو خدا ..... به خاطر من ..... اشتباه كرد ........ فرشته گفت : نازنين جونم ..... ما خيلي دوستت داريم . اما اين خيلي روش زياد شده ........ ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم .......... وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن .............. آرام گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه........ شايد بخشيديمش . نازنين گفت : آبجي من معذرت مي خوام ........... فرشته گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه ........... در همين حال غش غش مي خنديدين ....... نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم نمي تونم كاري برات بكنم ......... بايد معذرت خواهي كني ......... ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم ........ آرام گفت : نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو .............. و گوشم رو چلوند . باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم ........ اينبار فرشته گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟................. آرام گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم ............ فكر ميكنم يه كمي بايد ولومش رو ببريم بالا .... و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ............... شما چيزي فرمودين ؟ فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........مي ........ خوام. هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم .......... و گوش من رو ول كردن ........... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو .................. تا اين حرف زدم ...... .با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن ............ هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كردم كه به دادم برسه مي خنديد و مي گفت : نه ديگه ..... واقعا حقته ............. خلاصه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم ........ پس همه با هم به طبقه پايين رفتيم . بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنين و تاييد خانواده من ناچار شدم . قبول كنم كه به پاريس برم و درسم رو شروع كنم . دايي قول داد كه نازنين هر شب مي تونه هر چند ساعت كه بخواد تلفني با من حرف بزنه .................. همينطور قرار شد تمامي تعطيلات ، يا من به ايران بيام و يا نازنين به ديدن من در فرانسه بياد . و بالاخره اينكه نازنين بلافاصله بعد از پايان امتحانات نهايي يعني خرداد سال ۵۷ براي زندگي به پاريس بياد

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:47 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.